نتایج جستجو برای عبارت :

آره این میتونه یه "اتفاق" باشه برام

احتمالا این اخرین پستی باشه که توسال 97می نویسم..
هفته و دهه تولدم به بهترین شکل سپری شد و خیلی ها برام تولد گرفتن و بهم تبریک گفتن و از همه مهتر اونی بود که به بهترین اتفاق رو برام رقم زد و یک تولد به یاد ماندنی برام گرفت..
28 سالگی رو شروع کردم با یک حس خوب و امیدوارم که اتفاقات خوبی هم برام توی این سال رقم بخوره..
رابطه ما از همیشه بهتره و روزای خوبی رو باهم سپری میکنیم و این خیلی برای من روحیه بخشه
فردا باهم قرار ناهار داریم که خیلی مشتاقشم!
در کل
ترسناکه.
دوست ندارم این اتفاق برای من بیفته.
ترجیح میدم توی اوج *** از درد بمیرم ولی اتفاق نیفته.
درسته هیجان انگیزه و ادمو به وجد میاره حتی منو. ولی بازم این چیزی از ترسناک بودنش کم نمیکنه.
شاید تصورش برام جالب باشه اما واقعیتش برام وحشتناکه.
ولی خب ذوق زدن واسه بقیه یه کم ازار دهندست وقتی میبینی توهم میتونی توی اون شرایط باشی.
بیخیال اصن هر چه بادا باد. فعلا از نمای ماه رنگارنگم لذت میبرم .البته فقط توی این موضوع.
مهم بودش قالب وبم چی باشه یه نصف روز رو وقت پیدا کردن یه قالبی که
تنها به دلم بشینه میکردم قبلنا برام مهم بود عکس پروفایلم چی باشه !زیر
نویسم چی باشه و وضعیتمو رو چه کسی چک میکنه الانا هیچ کدوم از اینا مهم
نیس اینقده گوشه گیر شدم که خودمم توش موندم !نه برام پستای اینستای کسی
مهمه نه چیزی نه حتی برام مهمه کی پستا رو چک میکنه کم کم میخوام این عادت
اینکه کی وضعیتمو چک کرده ترک کنم !برام که مهم نباشه همه چی حل میشه انگار
دارم تنهایی رو به همه چی تر
من خیلی یه جورایی حزب بادم احساس میکنم شخصیتم از درون تهی هست ثبات اخلاقیم ندارم حتی!!بخش عمده ایش به خاطرخاطر اینه که نظر بقیه برام مهمه و خیلی دلم میخواد همیشه ازم به خوبی یاد بشه و به شدت وحشت دارم از اینکه کسی باهام بد بشه یا نظرش از خوب به بد راجعم تغییر کنه (در حدی ک راضی بودم مثلا کسی توروم باهام خوب باشه اگه خواست حالا تو دلش بد باشه:|||)
یکی بهم بگه شخصیتت رو توصیف کن نمیتونم چون بعضی مواقع خیلی مهربون میشم بعضی مواقع واقعا برام مهم نیست
امروز تولدمه....ارزو دارم منو یادتون نره....دلم میخاست خیلیا میبودن ک نیستن
 
از همه کسایی ک امروزو پیشم بودن....مچکرممم
 
دلم دلتنگ همتون  میشه
 
اتفاقای خوب زیاد افتاد اما دو اتفاق بد افتاد برام...
 
یکیش ترک اینجا بود
 
ویستا عاشقتونههه.....
دیشب ساعت 12 و نیم بامداد (حدودا) برام ایمیل از طرف استاد کانادایی اومد. استادی که تقریبا یک ماه و نیم با هم مکاتبه داشتیم. از ویژن من خوشش اومده بود و دیشب بهم ایمیل زد. فکر کردم باز سوال داره اما بسیار شیک و مجلسی، پذیرش بنده رو صادر کرد!
یعنی من اگر خدا بخواد میتونم از سپتامبر 2020 به کانادا برم!
دیشب که ایمیل رو خوندم هیچ واکنشی نداشتم! به خواهرم گفتم بیا بخون. اون خوند و بغلم کرد و به بابا گفت. هر دو شون خوشحال بودن. 
خودم گیج!
کلا من همیشه قبل رسی
میگن زمان خیلی چیزها رو حل می‌کنه. راست هم میگن. خیلی غم‌ها با گذر زمان فراموش میشه، خیلی دلخوری‌ها با گذر زمان رفع میشه، خیلی از روابط با گذر زمان تغییر می‌کنه و ...
شاید فراموش شدن یه غم مثل غم از دست دادن یه عزیز که هیچ کاری نمیشه براش کرد، اتفاق مثبتی باشه... یا از بین رفتن یه دلخوری الکی مثل اختلاف‌های خانوادگی عجیب و غریب... اما در کل وقتی به این موضوع فکر می‌کنم که زمان چقدر می‌تونه رو مسائل مختلف تاثیرگذار باشه، غصه‌م می‌گیره. در واقع
امروز صبح فهمیدم همکلاسی قدیمیم بارداره، من هنوزم تو بهتم
هی به خودم میگم واقعا؟ کی انقدر بزرگ شدیم ما؟ وااای داره مامان میشه!!! چه ترسناک!
هی با ناباوری عکس سونوگرافیش رو نگاه میکنم و میگم مامان بنظرت راسته؟
مامانمم میخنده میگه آخه چرا باید دروغ باشه؟!
گرچه یه همکلاسیم بچه ی چند ساله داره اما من هنوز تو شوکم:|
چند روز پیش هم عکس بچه ی ۴ماهه ی دوستم رو دیدم، به اون یکی دوستم میگم: چه دل و جراتی داره، مامان شده:||
چقدر این اتفاق برام ترسناک و عجیب
با این دو تا اتفاق مشخص شد کاری که برای رضای خدا باشه مونده گار تره و خدا بدون جواب نمیزاره
این چند وقت که ترک گناه کردم و یه جورایی مواظب بودم دست از پا خطا نکنم همیشه منتظر این بودم خدا برام جبران کنه. یه جورایی داشتم معامله می کردم (نمیدونم معامله کردن با خدا درست هست یا نه )
ولی با اتفاقی که دیروز افتاد فهمیدم کارم فوق العاده اشتباه بود. یه ضد حال عجیبی خوردم
ولی خیلی وقته کارهایی که برای دیگران انجام میدم همه برای رضای خداست توقع ندارم کسی
اتفاقات خیلی سریع روی من تاثیر میذارن
کوچکترین اتفاق بد حالمو بد میکنه،ذهن را شلوغ و روی کارآیی و روز و روابطم تاثیر گذاره.
چه موضوع شغلی باشه چه خانوادگی و چه در ابعاد بزرگتر در حد جامعه و ... باشه.
اصلا اتفاق قشنگی نیست تاثیر گرفتن از هر اتفاق درگیر میشم و همه چی به هم میریزه 
قرارداشته باشم کنسل میکنم و کاری دستن باشه رها
میشینم به فکر کردن و فکر کردن و فکر انقدر که از شدت بلاتکلیفی به مردن فکر میکنم و شروع به ناسزا گفتن به خودم که این چه راهی
 
 
خب! این وبلاگ قراره که چی باشه؟ قراره یه جایی باشه که روند فکری من، و چیزایی که برام مهم‌ان توش نوشته بشن و یه تمرینی باشه برای نویسندگی‌ام. بازتابی باشه از هر روزم.
قرار نیست که از توش هیچ شاهکار، و هیچ ناتور دشتی در بیاد. قراره که یه جا برای حرف زدن و لذت بردن از نوشتن باشه، همین و بس.
اسمش چرا رواقه؟
این وبلاگ از نظر سنتی رواق نیست، مجموعه فضای شکل گرفته از تکرار طاق‌ها نیست. نه قراره وامدار سنت باشه، و نه وامدار تجدد - بلکه این اسم به روا
تو برام مثل بوسه اخرمادر رو پیشونی پسر سربازشی،تو برام مثل اخرین بادوم تلخ بین بادوم های شیرینی،تو برام مثل سرکوفت های گاه و بیگاه پدری،تو برام درست مثل چشم های دریده شکارچی رو سرخی خون آهو نگون بخت تلخی،حسرت نبودنت درست مثل حسرت پاک کردن جواب سوال درست تو امتحانه مهم اخرساله،تو برام مثل اون کفش قشنگ ته جا کفشی که هر بار بعد پوشیدنش پاهام تاول میزنه دردناکی،تو برام مثل عدالت،حقیقت تلخی،مثل قهوه تلخی که نمیارزه به کلاسش،مثل قهوه قاجار تلخ
بلعکس! من ازت متنفرم! 
برامم مهم نیست باشی نباشی! بمیری...!
هرکی الان زندگی خودشو داره و ادامه میده! و خوشحالم دیگه نه دلم برات تنگ میشه، نه ناراحتم از نبودت ، حتی برام مهم نیست چه غلطی میکنی ... ! حتی برام مهم نیست غرق بدبختی شدی...!
حتی مهم نیست برام که اونقد بیچاره ای و محتاج بقیه ! بقیه ای که برات نیستن ! و تو یه آدم بی شناخت و نمک نشناسی ! 
حتی دلم خنک نمیشه این حرفارو میزنم، حتی بدجنسی میتونه باشه، اما دیگه چقدر آدم میتونه وقت گذاشته باشه واسه یکی
لحظه ها... اتفاق ها...
همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"
احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.
داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر ج
جمعه 22 آذر هم گذشت.
صبح امروز برام از ساعت 11 شروع شد. دیشب تا صبح بیدار بودم یه فیلم قدیمی از پل توماس اندرسون دیدم ( Magnolia 1999 ) که واقعا بد بود. خواب زیاد بازم امروز برام سرگیجه و منگی داشت. تقریبا کار خاصی نتونستم انجام بدم. یه کم زولا بازی کردم و کمی هم از فیلم های بجا مونده کلاسیک از پوشه قدیمیم گذروندم این بار نوبت تارکفسکی بود با بچگی ایوان تا اینجاش که خوب بوده بقیشو نمیدونم میگن تارکفسکی با این فیلم معروف شده. کمی نرد رایتر دیدم که یه نقاشی
اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم.
بله، فقط کافیه سیستم نورونی عملکرد دترمنستیک داشته باشه، اونوقت از همون موقعی که احتمالا سناریوی پرت شدن آدم تو زمین اتفاق افتاده، عملکرد نورونی با عملکرد دترمنستیک زمین و سایر موجودات همراه شده، و بوم، اگه این درست باشه یعنی تمام تاریخ از گذشته تا حال تا آینده از ابتدا کاملا معین بوده و طبق برنامه اتفاق افتاده و اتفاق خواهد افتاد.اگه این فرضیه رو بگذاریم کنار تحقق پردازش کوانتومی و فرض دیگرمون این‌ باشه که ساختار علت و معلولی به طور کام
سقوط بویینگ 707شاید برای خیلیا غیر قابل باور و عجیب باشه یا فکر کنن دروغ میگم
ولی من از هفته قبل کاملا حسش میکردم دقیقا همون احساسی که شب قبل سقوط هواپیمای مینا بارشان داشتم بود
حتی تو گوگل سرچ کردم ببینم خبری شده یا هواپیمایی سقوط کرده که دیدم نه آخرین اتفاق هوایی چن ماه پیش بوده که یه هواپیمای خارجی دچار نقص فنی میشه و فرودگاه شیراز میشینه
تا امروز که خبر بوینگ 707 شنیدم واقعا ناراحت شدم
چن سال پیش برای زلزله هم هنین جوری شده بودم تا بهش فکر م
فکر کنم افسردگی دوباره داره بر میگرده. خواب زیاد. اشتهای کم بی حوصلگیو... دستم به کار کردن واقعا نمیره، ولی ولش نکردم. درسته مثل مدتی که خوب بودم کار نکردم اما کنارش نذاشتم. ولی بازم ناراحتم. حسم جوری که انگار یه چیزیو از دست دادم منتها نمیدونم اون چیز چیه. دلم میخواد فقط گریه کنم براش. کاش حداقل میدونستم این حس خلاء این معلق بودن چی هست که دوباره سراغم اومده. احساس طرد شدن میکنم. بد بودن. احساس این که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست برام بیفته. مثل بچه
نمیدونم کجایی و در چه حال ... چون اصلن مهم نبوده و نیست و نخواهد بود  برام  ....
ولی بعضی وقتا یه اتفاق هایی تو زندگیم می افته که نمیدونم چرا فکر میکنم از دعاهای توئه!!!
 اما بعد میگم ...:. خدایا مگه میشه ؟ باید خواسته دو طرفه باشه که جواب بده یا نه ؟ 
و بعد باز بخاطر نوع دعای خودم شک میکنم .... شک نه وحشت میکنم .... 
 
نه دلم میخواد بدونم .... !!!
نه دلم میخواد ندونم.... !!
فقط میترسم و از این حال سوالی خودم متنفرم 
اما فقط از خدا از ته ته ته دلم میخوام که دیگه دع
برام مهم نیست چند شنبه اس. برام مهم نیست ساعت چنده. برام مهم نیست دیر شده یا نه... بذار کل دنیا قرنطینه باشن، این که بهونه چی باشه فرقی نداره. نمیدونم دارم به قول خارجیا اُوِرثینکینگ میکنم یا تو هم اندازه ی من دنبال بهونه ای اما... همین که هر چند روز یه بار شده اندازه ی پنج دقیقه دم در هم میبینمت تو این روزا غنیمته. و فکر نکن که نمیفهمم از این که نگرانیم رو برا خودت میبینی خوشت میاد! من نگرانتم و تو نگران ترم میکنی چون انگار دیدن نگران بودنم به خاطر
بسم الله الرحمن الرحیم
شب جمعه همش کربلا بودم
البته توی خواب....
چند ساله دیگه ذکرم اللهم ارزقنی زیارت الحسین فی اربعین باشه؟؟؟
 
+الان سرکارم ولی اصلا تمرکز ندارم...اشک گوشه چشممو بزور نگه داشتم که نیفته روی گونه ام
قلبم درد میکنه...شاید بمیرم
شاید امروز یه اتفاقی بیفته...اتفاقی که برام سخت ترین اتفاق تا اینجای عمرم بوده
خدایا خودت کمکم کن
یا ارحم الراحمین
دعا دعا دعا لطفا دعا
 
 
دلم یه فست فوروارد می‌خواد این روزها و ماه‌ها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته... نمی‌دونم... مثل یه سریالیه که هی می‌خوای بدونی بعدش چی می‌شه تند تند اپیزودها رو می‌بینی و رد می‌کنی. ته‌ش هم از این که زود تموم شده ناراحت می‌شی.
چقد برام عجیبه ک از اشتباهات بقیه ب راحتی میگذرم بعد همون بقیه ب خاطر ی چیز مسخره خودشونو واسه من میگیرن و کلاس میذارن..خدایا چرا دنیا برعکسه؟
تازگی ها نمیدونم چرا قلبم اینقد بد میزنه..هی تاپ تاپ میکنه محکم..الان دقیقا فهمیدین قلبم چش شده یا بیشتر توضییح بدم؟؟؟ داداش محمد حسین رفت دیروز ساعت دوازده..البته بردادر شوهرمه اما مثل داداش نداشتم دوسش دارم براش شیرینی کشمشی هم پختم ..خوبه وقتی بمیرم همه یاد شیرینی هام میفتن آخه هنر دیگه ای ک ندارم..ب
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برهه‌ی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. می‌خوام یا نمی‌خوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
می‌خوام یه مشت بزنم تو صورتم.
امروز اولین روز سال 2020 هست و سال جدید به همه تبریک میگم.امیدوارم سال 2020 برای خودم و همه سال خیلی خوبی باشه و پر از اتفاق های خوب باشه
 
در راستا کارهای گرفتن اقامت برای آلمان برای ویزای جستجوی کار، شروع کردم برای شرکت های مختلف رزومه فرستادن، و خدارو شکر یکی از شرکت ها برای من وقت مصاحبه تلفنی در نظر گرفت.مصاحبه تلفنی قرار بود با مدیر نیروی انسانی باشه ولی مصاحبه من با مدیر فنی برنامه نویسی بود، من کلی تمرین کرده بودم برای مصحابه با مدیر نیرو
به گمونم باید یه دفترچه یادداشت برای خودم تهیه کنم تا همیشه همراهم باشه و چیزی که در لحظه تجربه‌اش می‌کنم یا به ذهنم میرسه رو به صورت کلیدواژه ثبت کنم. اصلا نمی‌دونم اون انرژی اولیه رو از کجا آوردم که اینقدر مفصل شروع کردم. شاید به خاطر این بود که قبلش هیچی نگفته بودم و یه سری حرف‌ها تلمبار شده بود. شایدم چون این روزها اتفاق معمولی خاصی برام نمی‌افته تا یادم بمونه که بخوام ثبتش کنم، در صورتی که مطمئنم می‌افته و اون لحظه برام حس خاصی داره. ش
بعضی مطالب را چندین بار می نویسم و اگر لازم باشه هزاران بار دیگر هم می نویسم. چرا؟ چون آنقدر برام مهم هستند که باید بنویسم.
این چیزهایی که می نویسم شاید خنده دار باشه و برای اون افرادی که اصول مدیریت را نگاشته اند جوکی بیش نباشد ولی به هر حال اینها شاید برای اونها جوک باشه ولی برای ما خاطره است.
ادامه مطلب
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
مگه غیر از اینه که ما زاده شدیم برا نوشتن؟! هرچند ساده، هرچند آروم...
تا به حال دلتون لک زده برا اتفاقی که تجربه اش نکردین؟! نخندین بهم من تا به الان تئاتر نرفتم و اینروزها شدیدا دلم لک زده برا تماشای یه نمایش خوب تئاتر با یه همراه حال خوب کن.
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و سه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!
یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و یه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)
فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))
از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. او
میدونید چیه؟؟
هرچی که بیشتر میگذره باخودم میگم شاید عددی نباشن برام...
بنظرمن کسایی که،حالا هرکسی میتونه باشه،وقتی برات ارزش قائل نیستن
باید عین یک تیکه زباله بندازیشون دور.باید زیر پا لهشون کنی و انگشتت رو بیاری جلو
و بهشون بفهمونی که هیچ عددی نیستین برام...
آره..میتونه راه حل خوبی باشه..
اینطور آدم ها هیچ نمیفهمند..هیچچچ چیزی..بهترین کارهارو درحقشون کنی
بازم عین یک برده باهات رفتار میکنند..و غیرقابل تحملن اینطور آدمها
شاید بهتر باشه بهت بگم
این اتفاق می افته, تا هر چند سال که ادم یهو به خودش بیاد که هییی دارییی چیکار میکنییی !! 
طی این تجربه سه ساله باهات,  دو هفته اخر از استرس نمیتونم درس بخونم , چند روز اخر وضعیت خیلی خیلی بد , روز قبل رد دادگی مفرط از بیخیالی ترکیب شده با عدم تمرکز و یه نوع اضطراب خاص که به قول استادمون با هیچ نوع مدیتیشنی درمان نمیشه و همین الان از طریق متن منتقل شده؟
و احساس میکنم این کلیشه تکراریت و مخصوصا ماه اخر برام‌ خیلی درداوره , چون هرسال ماه اخر برام‌ ات
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
 یا تفکر به تفکر یا حس به حس
خلاصه نبرد در واقع تقابل دو نفر با هم یا دو تفکر متضاد هست که میتونه
نشات گرفته از یک اتفاق کوچیک باشه یا حسی ناخوشایند ولی باید به قلب نبرد
رفت وحس کرد که واقعا اون دو متضاد قلبا قادر به نبرد هستند یا در ظاهر
کودکانه به خاطر غرور کاذب اینکار رو میکنن وچه شیرین هستند متفکرانی که به
واقعیت ان پی برده و واقف شوند عشقی عمیق وجود داره که میشه با کمی درایت
جمع کرد ودوباره ساخت که چه زیباست ساختنی که دوباره باشه ومیتون
چه حماقتی کردم امشب،
یه لحظه فقط یه لحظه بی احتیاط شدم.
وقتی مسیر مسابقه رو مشخص کردم به ذهنم رسید که توی جاده است شاید خطرناک باشه، اما توی یه لحظه این تهدید رو دست کم گرفتم،
با اینکه هزار بار با این بچه ها بازی کردم، هزار بار خوشحالشون کردم، با هم خندیدیم و و و..
این دفعه هزار و یکم، این یک لحظه، این بی احتیاطی من،
شکر خدا. خدا رو شکر. خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد.
یه لحظه حواسم رفت و بچه ها دویدن و یه ماشین لعنتی با سرعت پیچید توی جاده و آرمانی ک
امروز که درمورد critical thinking تو سایت philosophy میخوندم ، چندلحظه ذهنم پرت شد سمت مشاوری که پارسال اومد شهرمون و کلی سروصدا به پا کرد و پول خوبی انصافا به جیب زد!!
این آدم بنظرم واقعا باهوش بود! شهرما شهر خیلی بزرگی نیست ولی خب کوچیکم نیست و تقریبا کسی نبود که اسم این آدم رو نشنیده باشه یا لاافل یک بار تو همایش هاش شرکت نکرده باشه! اعتماد به نفس فوق العاده زیاد و ایده های عجیب و بحث برانگیزش ، اینکه باعث شده بود مدرسه ها و بقیه موسسات کنکوری واکنش نشون
این روزا اصلا خوب کار نمیکنم. خودم میدونم که کم کارم همش میگیرم ول میکنم چه فایده ای داره این. درسته حالم یه خورده خوش نیست اما این دلیل نمیشه. میدونم اگه اینجوری ادامه بدم هیچی نمیشم. میدونم من از این ادمای خوش شانس نیستم که بی هیچ تلاشی برام چیزی پیش بیاد. من همیشه باید همه نیرو و وقتمو بذارم تا شاید اتفاقی برام بیفته چه بسا که خیلی وقتها با تمام تلاشم اتفاق خوبی نمیفته برام. خب یه خورده ناراحتم شایدم ترسیدم. میترسم شروع کنم باز نتونم. چی مانع
این روزا چیزی ک از دست دادم شهامته
شهامت خواستن هیچی رو ندارم
از آرزو کردن میترسم
ی جورایی شبیه کمبود اعتماد ب نفس!
درواقع من بین دوتا آرزو موندم که اولیش تویی
شایدم ن. دومیش تویی
و اولیش بدون حضور تو
ولی چون دومی آرزوی قلبمه و اولی آرزوی عقلم دومی هنوزم با اینهمه انکار برام مهم تره انگار
نه شهامت ترک دومی رو دارم
و نه جرات خواستنش
پس همینجوری هاج و واج ب زندگیم دارم نگاه میکنم
بدون آرزو!
توی ی حالت تعلیق خاص
انگاری ک زمان برام ایستاده باشه....
+
درک نمیکنم چرا از فایل صوتی گوش کردن بدم میاد ،خیلی بدم میاد! و یک استرسی هم بهم وارد میشه خصوصا اگه از طرف اون هایی باشه که چندان راحت نیستم باهاشون. ترجیح میدم متن باشه تا فوری چشم بگردونم و ببینم چی گفته ولی وقتی ویس باشه انگار که از مواجه شدن میترسم.
شاید چون اعتماد به نفس ندارم و یا از تحقیر شدن گریزانم و تو ویس حس و بیان حرفهای طرف مقابل عمیق تر منتقل میشه، نمیدونم بهرحال که خیلی لفت میدم گوش کردن به ویس هایی که برام رسیده رو. 
 
مطمئنا هر وبلاگنویسی در نوشتن اولویت اصلیش خودشه
هر چی به اینجا نگاه میکنم میبینم اینجا برای من اون چیزی که باید باشه نشده و نکات منفیش برام بیشتره
با حفظ احترام به مخاطب های اینجا ترجیح دادم حذفش کنم وقتی قرار نیست سودی به من برسونهبعدانوشت:دیدم شاید بی ادبی باشه کامنتا بسته باشه و مخاطب هم حرفی داشته باشه به همین جهت بازش کردم
 
اینجا یه وبلاگ عمومی نیست، پس اگر شما مخاطب این پیام هستین..
سلام 
میدونم که تعجب کردین.. خب من چند بار دیگه تلاش کردم تا مجدد بتونم با شما صحبت کنم ولی هر بار به در بسته خوردم.  و تنها راهی که برام باقی موند اینجا بود. من تک تک این سطر ها رو اینجا امیدوارانه نوشتم و مطمئنم که اگه صلاح باشه به شما میرسه.. خانم دکتر.
در پناه خدا
هنوز هم برام قابل هضم نیس ولی از  96.11.1 تا الان چیزی حدود یه سال و نیم باید میگذشت تا بفهمم چقد تغییر کردم و مطمئنم اگه تایم کمتری میگذشت محال بود بتونم قبول کنم این واقعیتو.
نمیخام و نمیتونم راجع به خوب یا بد این تغییرات یکی دوساله حرف بزنم ولی کاملا مشهوده برام که از اون محمدحسین دوسال قبل فقط یه سایه خیلی کمرنگی مونده. واقعا آدم چطور میتونه سخت معتقد باشه به پایبندی به اصول ثابتش و تو یه سال نصفشونو زیرپا بزاره؟
چطور؟؟
دلم یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهد. یک اتفاقی که این اواخر سال بیفتد و من غرق شادی شوم. یک اتفاق به یاد ماندنی که ساعت و روزش یادم بماند. یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهم. می خواهم یک چیزی رخ بدهد و وقتی سال ها بعد از من درباره ی سال 98 می پرسند به آن اتفاق فکر کنم، لبخند بزنم و بی تردید بگویم بهترین سال عمرم بود...
دبیرستانی بودم، یه همکلاسی داشتم با خدا قهر بود. میگفت: <<شبی که پدرم از دنیا رفت تا صبح بیشتر از صد و بیست بار آیت الکرسی خوندم. شنیده بودم با دوازده بار خوندنش خدا هر حاجتی رو برآورده میکنه. صبح ولی پدرم هنوز مرده بود. >>
 با اینکه سعی میکردم غمش رو درک کنم، پیش خودم میگفتم: عجب دخترک احمقی! خب اون آدم مرده بوده. خدا چرا باید زنده ش میکرد؟ خدا چرا باید خودش رو به یه دختر بچه اثبات کنه؟
حدود بیست و شش سالگی اتفاقی برام افتاد که می تونست بهتر
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم بیش‌تر از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
داشتم وب فاطمه رو می خوندم؛ پستش راجع به کم رویی و اینا بود. بعد یاد یه خاطره ای افتادم. من علاوه بر کم رویی یه مشکل دیگه هم دارم؛ نمی دونم می شه اسمش رو گذاشت مشکل یا نه ولی عموما کم برام سوال پیش میاد و  تو دوران دانشگاه اگر هم پیش میومد، بیشتر سعی می کردم خودم برم دنبالش و دیگه اگه خیلی برام مهم می شد مجبور می شدم که از اساتید بپرسم :/ یه بار برای اینکه به خودم  ثابت کنم نه اینجوریام نیست که دلیل نپرسیدن سوالام (البته اگه سوالی موجود می شد :دی) ف
نمیدونم اینو قبلا گفتم یا نه ولی خانم زمانی اینحدیثرو فرمودن که بچه کوچیک داشتن. کار سنگین خونه و بچه کوچیک و تنهایی و بی شوهری...اون وقت تا صبح بیدار میمونن برای نماز شب. حتما هم که نمازشون اول وقت بوده.
قبلاهر وقت کم و کسری تو نمازم پیش میومد میگفتم خدا همینو از من پرمشغله بچه دار قبول میکنه. تا این که به این زاویه ازاین حدیث بالا دقتم جلب شد.
الان چند وقته چالش پیاده کردن این مطلب رو دارم. وسط بچه داری و مشغله باید نمازم اول وقت و با کیفیت باشه.
بهم پیشنهاد  مدیریت یک مجموعه شده..
نمی دونم این انتخاب که قبول نکنم درسته یا نه؟
انتخاب قبلیم رو که چند ماه پیش بود و یک پیشنهاد کاری دیگه بود رو رد کردمو اون رو هم نفهمیدم درست بود یا نه. گاهی فکرمی کنم عجب اشتباهی کردم و گاهی فکر می کنم که نه...
اساسا ما نمی تونیم بگیم که یک انتخاب و تصمیمی که گرفتیم درست بوده یا غلط. حتی وقتی مدتها ازش گذشته باشه.. مگه اون اشتباه خیلی پیامدهای واضحی توی زندگی خودمون یا دیگران داشته باشه.  
ولی الان مشکل اینه ک
در حال خوندنش هستم . چقدر روال زندگی اون زن برام قابل درکه . چند خط و بند که می خونم کتاب رو می بندم ! طاقباز کف اتاق دراز میکشم و به سقف خیره میشم . به خودم که میام می بینم دقایق طولانی به هیچ چیزی فکر نکردم ... 
هنوز تمومش نکردم . برای خوندن کتاب باید سرم دنج باشه . فعلا انواع صداها توی سرم موج مکزیکی میزنه ... تمرکز خوندن کتاب رو ندارم ولی دلم میخواد تمومش کنم ... اطلاع از عاقبت سرنوشت اون زن برام جالبه . 
مدتیه که با ماشن تو اسنپ کار میکنم و تجربه جالبه برام!البته اسنپ هم داستان های خودش رو داره .اونموقع ها که ماشین نداشتیم همیشه این ماشینهایی که تو راه می موندن رو که می دیدم شاید با یه نیشخند ازشون رد میشدم ، اما بعدا که که ماشین گرفتیم احساس کردم که باید دلسوزی یا حداقل همدردی کرد اگه کاری ازم برنمی یاد. 
 
یکی دوبار تو راه با ماشین موندم! خیلی بده اصن! امیدوارم که هیچوقت با ماشین تو راه نمونید .هیچوقت! هر چند سرویس های دوره ای ماشین باعث میشه ا
مامانم برام زردالو اورده
سعد اباد درخت زردالو داره
زردالوهای تازه رسیده و نشسته همینجوری مستقیم از درخت ادم بخوره. از تولید ب مصرف خخخخخخ
باید ی بار دیگه برم بقیه درختاشم ببینم
مثلا شاید توت داشته باشه
یا مث باغ گلستان انجیر داشته باشه
 
زردالو= الوزرد
دوس دارم بگم زردالو خخخخخ
دلتنگی مثل یه حفره میمونه. تو وجود آدم هی پرو خالی میشه، شاید مثل ساعت شنی. تو انگار حتی اگه یه وقتهایی فراموش میکنی باز میرسه به اون حدی که انگار همه وجودت تهی میشه. دلتنگی فقط برای نداشته ها نیست گاهی برای داشته هاست. دلتنگی همیشه هم چیز بدی نیست گاهی به خاطرت میاره چیزهایی رو تا بتونی راه درست رو تشخیص بدی. دلتنگی هیچوقت خوب نمیشه حتی اگه برطرفم بشه فکر کردن به روزایی که تحملش کردی باز هست. بعضی وقتها هم آدم دل تنگ یه چیز واقعی یا بهتر بگ
سلام
من یه دختر در اواخر دهه بیست هستم. خواستگارهام خیلی زیاد بودند و هستند (به خاطر ظاهرم) ولی هیچ کدوم به دلم نشستند، خب منم دوست دارم همسرم برام جذاب و دلنشین باشه، ولی بیشتر مردها چهره و صداشون اصلا برام خوشایند نیست، شاید فکر کنید که من خیلی سخت گیرم ولی مشکل سلیقه ای هستش که دارم، یعنی من شاید برعکس خیلی خانوم های دیگه از مردانی خوشم میاد که توی ظاهر و رفتارشون زنانگی زیادی باشه.
مثلا چهره شون حالت زنانه داشته باشه و کم سن به نظر بیان و ر
راستش اون اوایل که بی ماشین شده بودیم خیلی برام سخت بود. مخصوصا که فصل سرما داشت نزدیک میشد و ما مجبور بودیم هرجا میخوایم بریم یا اسنپ بگیریم، یا بلرزیم و با موتور بریم. و این وضعیت با وجود بچه ی کوچیک سخت‌تر میشه...
اما الان دیگه عادت کردم، راستش دیگه چندان برام مهم نیست که سایپا ماشینمون رو کی تحویل میده، حتی خیلی برام مهم نیست که عید ماشین داشته باشیم یا نه... به بی خیالی مطلق رسیدم تو این قضیه!
هرچند هنوزم گاهی دلم لک میزنم که صبح جمعه چشامو
هر چی باشه تو وبلاگ حق آب و گل دارم.
روزهای خوبی سپری نشد. این روزهای بد با اتفاق‌های بدی هم که داره تو کشور رقم می‌خوره به برکت عزیزان همراه شده. از دل گرفتگی نگم که دیگه می‌خوام دل و بکنم و بندازمش یه کنار‌٬ اما حیف که روح هم رنج می‌کشه روح رو که نمی‌تونم جدا کنم مگه که خودش بخواد‌. وقتی یه مدت نمی‌نویسی انگار واژه‌ها از دست موقع نوشتن دارن فرار می‌کنن‌. تو اینستاگرام هستم و فعالیت می‌کنم. اما همیشه وبلاگ برام چیز نوستالژی‌تری بوده. مث
چون تنهایی و سکوت برام لذت بخش بود، حتی شب زنده داری برام لذت داشتولی
بعد از آشنایی با بهترین زندگیم، شبا بدترین وقت زندگیمه، چون تنهایی بعد
از آشنایی اون مثل مرگ تدریجی میمونه، حتی خوابیدن رو به شب زنده داری
ترجیح میدم تا شاید بتونم تو خواب احساس داشتنش رو درک کنمخلاصه عشق تونست تمام تعاریف رو از زندگیم تغییر بدهمثل
تنهایی که قبل از اون برام ارزش و لذت بود ولی بعد از آشنایی و شناخت دل
مهربونش و فرشته بودنش ، تنهایی (تنهایی یعنی بدون اون ب
سلام خیلی خوش اومدین ...اینجا وبلاگ خودتونه این وبلاگ واسه اونایی که همش تو فکرن فکرایی که شاید حتی برای خودشونم غیر عادی بنظر برسه ولی خب شدنیه ..با یه موزیک میرن توفکر.. از ثروتو شهرت گرفته تا کازینو های لاس وگاس ..جملات ناب ..حکیمانه و تکست سنگیناتونو برام بفرستین تا بذارم ..اگه از خودتون باشه که عالیه اگه کپیم باشه میزارم فقط خیلی تکراری نباشه ..
جایی خونده بودم که زن ها بدون معشوق بودن ودلبر بودن برای کسی معمولی هستن!
 
مخالف این جمله بودم ، مگه میشه زنی که هنرمنده و معشوق کسی هم نیست معمولی باشه؟؟
 
مگه میشه یک مادر مهربان معمولی باشه؟
 
مگه میشه زنی که سیاست مداره معمولی باشه؟؟
 
یک "نه" قاطع جوابش بود.
 
کلمه معمولی درون جمله به حدی برام پررنگ بود که متوجه نبودم میشه جوردیگه خوندو برداشت کرد
ادامه مطلب
لاک فیروزه ایم یه مدتیه سفت شده و نمیشه ازش استفاده کرد :( دلم گرفته ، یعنی دیشب ن حالمو گرفت ، این هفته خوب شروع شده بود ولی مثل اینکه من نمیتونم چند روز پشت سر هم خوشحال زندگی کنم ، دلم  یه لاک آبی کمرنگ که حالت صدفی داشته باشه میخواد :(
+: میدونید ؟ مهم نیست که یه دختر 23 ساله در مقابل یه پسر 15 ساله تو این جامعه حرفش خیلی بی ارزش تره ، برام مهم نیست کسی جنس مونث رو آدم حساب نمیکنه ، برام مهم نیست دنیا چقدر حق دختر ها و زن ها رو خورده ، برام مهم نیست
سلام  دوستان 
من  27 سالمه  و مجردم، واقعیتش  من برعکس خیلی از دخترانی که تا به این سن ازدواج نکردن اصلا نگران مجرد بودنم نیستم، چون برای خودم همیشه معیار هایی داشتم که برام خیلی با ارزش هستن و بدون اون ها ازدواج کردن برام خیلی سخت تر از مجرد موندن میشه.
با این که خیلی از اطرافیان و حتی خودم میدونم که شاید بعضی از معیار هام سختگیرانه باشه اما خب یک چیزی رو خوب میدونم و بهش اعتقاد دارم، ازدواج  و زندگی کردن یا یک شخصی دیگه سخته، یعنی کلا سازگا
هوالرئوف الرحیم
ااگر بخوام بگم چقدر اتفاقای جورواجور افتاده این چند وقت، انگشتم از کار می افته. ولی اتفاق امشب دیگه مصمم کرد بیام بنویسم.
خانه ی ما برام این پیام رو داشت که :
"اگر دخل و خرج با هم نمی خونه، دخل رو باید بزرگتر کنی."
ایده ای که مدتها بود باهاش عشق بازی کرده بودم رو یک شب تا صبح چکش کاری کردم و صبح به عنوان سرمایه گذار به سمع و نظر رضا رسوندم و بدون تشویق بهم گفت:
"باشه؛ شروع کن ببینیم چه کاره ای."
این قصه از روز چهارشنبه 13 آذر شروع شد
خب بهتره از دیروز بگم، طبق عادت شب قبل خواب گوشی روی حالت پروازِ و وقتی بیدار میشم اول گوشیمو از حالت پرواز خارج میکنم.
به محض خارج کردنش پیامک واریز بانک اومد برام و خب وقتی صبح شنبه اینجوری شروع بشه رویاییه!
من برام مهمه که حسابام پر باشه و در حد نیازم بتونم استفاده کنم، آدم مادی ای نیستم اما در اولویت دوم زندگیم مادیات هستن، هیچوقت نقش مهم پول رو نمیشه توی زندگی نادیده گرفت، اگر نباشه همه چی سخت و خسته کننده میشه، اینو از صفحه حوادث روزنام
نزدیکای ظهر یه خبر بدی رو شنیدم ، خبری که نمیتونستم باور کنم‌ ، خبری که منو خیلی شوکه کرد. ط دسته دار به مامان زنگ زده بود و گفت دیروز عصر که مسیر نود و خورده ای کیلومتر تا مرکز استان رو برای آزمون استخدامی لعنتی رفته بودن موقع برگشت یه تصادف اتفاق افتاده بود ، گفت اولش فکر کرده خواهر خانم "ز" فوت شده ولی صبح که زنگ زده و پرس و جو کرده دیده خود خانم "ز" فوت شده . خانم "ز" مربی باشگاهمون بود . خانم قشنگ و مودب . کسی که با دقت و حوصله و البته لبخند تمام
یه وامی می‌خوام بگیرم...
مشکل ضامن دارم... 
البته مسئول تسهیلات بانک هم به شدت داره اذیت می‌کنه و بهونه الکی میاره...
واقعا امیدوارم خدا ازش نگذره... ان‌شاالله که کرونا بگیره... شاید یکی دیگه جاش بیاد که یه ذره دین و ایمان داشته باشه و اینقد اذیت نکنه...
چند ماهه پیگیر این وام هستم...
چند کیلو وزن کم کردم...
دیگه انرژی برام نمونده...
لطفا اگه میشه برام دعا کنید...
ممنون
خدایا هر کسی، هر حاجتی که داره، لطفا حاجتش رو برآورده به خیر کن... الهی آمین
همیشه به زندگی مادرم که نگاه می کردم، به نظرم جسورترین و مقاوم ترین زن دنیا بود. اینکه سالها تلاش کرد، با مشکلات جنگید، همیشه دنبال بهتر شدن و پیشرفت خودش و اطرافیانش بود و یه جایی دیگه ادامه نداد. اجازه نداد بیش از توانش بهش ستم بشه، اجازه نداد جزیی از چرخه ی ظلم و توجیه ظلم و مظلوم واقع شدن باشه. این در نظر من مهم ترین و بزرگترین اتفاق دنیا بود. اما... از یه جایی به بعد دیگه اسطوره ها و ابر قهرمان های زندگیت مثل قبل نیستن. درستش اینه که نگاهت به
حدود ۲۰ روز دیگ مونده و واقعن تنبلی بسه دیگ:)) میخام کل وجودمو بزارم براش. میخام اگ خسته شدم هم اهمیت ندم و ادامه بدم. کلی چیز میخام و کلی کار باید بکنم ولی وقتی ب عمل میرسه چی میشه؟هیچکی جز خود خدا نمیتونه کمکم بکنه. کاش پشتم باشه. کاش جواب ی سری کارای بدم رو تو این قضیه نده بهم. کاش خعلی بیشتر از همیشه باهام مهربون باشه. و واقعن همه چیز دست خودشه. اگ اون بخاد بدون خوندن رتبه یک میشی و با کشتن خودت ۵۰۰۰۰! کاش خیر تو چیزی باشه ک دوست داریم.
دیروز ک از
بچه که بودم با مامانم و خواهرم رفتیم و نفری ی روسری خریدم...اون موقع پول زیادی بود برای ی روسری..چون حریر بود...
مامان از ترس اینکه خرابش کنم گذاشتش توی چمدون... و بعد شش،هفت سال تلاش من ، عید امسال بهم دادش...
وقتی دیدمش یه سوال توی مغذم مرور شد: من برای این انقدر زجه زدم؟
و ته دلم حالم بهم خورد از اون روسری... میدونی چیه اون موقع خیلی چیزا میتونستم یاد بگیرم..اما فهمیدم که نداشتن اون باعث شد تا از نگاه من دست نیافتی و زیبا ترین چیز دنیا باشه...وقتی دی
زندگی برای یه بچه شاید بازی کردن، غذا خوردن و محبت دیدن از پدر و مادر باشه یا برای یه نوجوان یه روز تعطیل با کلی تفریح و یا برای یه فرد مسن سال بازنشسته شدن و استراحت باشه.
اما این متن برای منه یعنی زندگی از نگاه من پس شمارو میبرم تو دیدگاه خودم تا ببینید من زندگیو چی تصور میکنم
زندگی برای من یعنی یه لحظه کوتاه که ازش لذت میبرم و فرقی نمیکنه شاد باشم یا غمگین.
زندگی یعنی زمانی به کوچیکی ثانیه در کنار افراد مهم زندگیم.
زندگی یعنی مکانی که گذشته
سلام
یه سوال برام پیش اومده 
در روز چقدر احساس تنهایی میکنید. دوست صمیمی یا خانواده به چه اندازه در رفع شدن این احساس دخیل اند؟تا حالا شده فکر کنید انگار تو یه جزیزه گم شدید وقرار نیس حالا حالا ها پیدا بشید 
گاهی اوقات به اندازه ای دلم میگیره که دوس دارم یه شماره رو شانسی بگیرم. مهم نیس پشت خط کی باشه. فقط دلم میخواد باهاش حرف بزنم  بدون اینکه ازم پیش زمینه ذهنی داشته باشه..
 
یه بار بهش گفتم همیشه برام سواله، اینایی که میگید واقعا بهش اعتقاد دارید؟ گفت اگه قرار باشه نگیم تا اعتقاد کامل که نمیشه...
 
رجائاً گفتن قبول... با ارادت گفتن قبول... حتی اگه اعتقاد هم کامل نباشه...
 
ولی...
این یکی رو مجبور نبودی اگه اعتقاد نداری بگی، مجبور نبودی شعار بدی، مجبور نبودی...
این یکی اسمش چیه؟
ریا؟ یا دروغ؟ 
اگر هم به اینها اعتقاد داشتی پس چرا عمل نکردی؟ چرا حق عمل بهش رو برام قائل نبودی؟
 
 
این یکی برای من انگار روضه اس...
حس مفت باخت
اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست می‌کشم، چیزی لای انگشت‌هام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزم‌شون توی صورتم و چشم‌هام رو بپوشونم. برای وقت‌هایی که دلم نمی‌خواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اون‌ها هم نمی‌تونن منو ببین
قضیه چیه؟ قضیه اینه که کلی اتفاق داره می‌افته ولی من هیچ حسی بهشون ندارم. اکیدا هیج حس + یا - منفی ای ندارم به این همه اتفاقات اطراف. نمی‌پونم من سیب‌زمینی ام یا سیب‌زمینی بار اومده ام ولی می‌دونم که زاییده ام. وقتی حتی نمی رم مخالفت کنم با کسی.
 
این حدود ده روز از بیماری در حال مرگ بودم. جوری حالم بده که حد نداره سر درد ناتوانی بی انرژی بودن. امروز حساب کردم که ده روز حدود سه درصد یه ساله و مقدار زیادی به فنا رفته.
 
فردا بازم عددی دارم. و بازم
آشنایی با سحر قشنگترین اتفاق زندگیم بود. آرامشی که این روزها نصیبم شده ، حس عشق و دوست داشتن بی منت .... بی توقع بودن ... بخشیدن و رها شدن.‌. همه و همه با راهنماییهای سحر عزیزم در من پدیدار شد . خوشحالم بابت تک تک نشانه ها . خوشحالم بابت معجزاتی که من میدونم و همین برام کافیه . 
خدایا یادته هر بار خواستم باهات حرف بزنم شدم شبان؟ یادته بعضیا میگفتن خدا رو خداگونه صدا کن؟ آقا ما شبان گونه صدا کردیم و همش گفتم خدای من باظرفیته واسه من کلاس نمیذاره و مش
سلام
تو مینیبوس سرویس مدرسه ابتداییم، 
اون اوایل که جمع و تفریق یاد گرفته بودیم،
یادمه بیشتر از ۱۰۰ بار شاید حساب کردم سال ۱۴۰۰ چند سالم میشه. همیشه هم حدود ۲۶ ۲۷ ۲۸ در میومد جواب :)) بعد خودمو تصور میکردم چه شکلی ام
قدم چقدره، بچه دارم؟
و چرا انقدر دیر میگذره و ۲۷ سالم نمیشه!
خیلی برام جالب بود که ببینم قرن عوض بشه. اون موقع ها مغزم که خیلی کار نمیکرد فکر میکردم قرن ۲۱ ام تموم میشه.
الان که نگاه میکنم، نسبتا زود گذشت.
قرن ۱۵ ام هجری شمسی هم احتما
خیلی برام جالبه که من وبلاگ‌ها رو به سه شیوه دنبال می‌کنم و اگر وبلاگ‌های موجود در هر دسته وارد دستهٔ دیگه‌ای بشن جذابیتشون برام از دست می‌ره و حتی شاید دیگه نتونم بخونمشون.
دستهٔ اول تو همین فضای بیان (که خودش ممکنه به صورت مخفی یا عمومی باشه)
دستهٔ دوم با خبرخوان
و دستهٔ سوم رو خودم دستی می‌رم چک می‌کنم
شما چطوری وبلاگ می‌خونید؟
قرارد شد درباره یه ریک و اتفاق هایی که این چندسال براش افتاده  بگم  تا چشم بهم بزنید سه گانه های Walking Dead شروع میش و میشون هم  از سریال خارج  میسه و تنها چند قسمت تو یه فصل دهم هیت و احتمالا میره که دنبال ریک بگرده  سرنوشت سریال برمیگرده  به این سه گانه  میتونه  حتی سریال  تموم  شه  و یا میتونه شخصیت هایی رو حذف کنه  یا شخصیت جدید اضافه کنه... احتمالا  ریک  کلن عوض شده باشه! شاید هم تو کما  بوده و حافظش رو  از دست داده باشه!  هر بلایی میتونه  سر ر
بعد از سال‌ها فکر کنم حالا فرصت مناسب و خوبی برا دوباره وبلاگ‌نویسی باشه.
ساحل اسمیه که یبار دوستی برام انتخاب کرده بود. گفته بود بهم میاد اسمم ساحل باشه.
از خودم مینویسم، احوالات شخصی، تجربه‌های کاری، تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی و خلاصه هرچی که دستم بیاد.
نمی‌دونم بعد این همه سال و با وجود شبکه‌های اجتماعی جدید وبلاگها چقدر مخاطب و خواننده دارند، ولی من می‌نویسم شاید روزی شنیده شد.
هشتم تیر ۹۸
تا حالا سر جملات کتابی که میخونم، اشک نریختم. اما برای اولین بار این اتفاق افتاد. جمله ای بود درمورد ستاره ها؛ میگفت این ستاره هایی که ما الان داریم میبینیمشون، هزاران سال پیش مردن! به‌نظرم غم‌انگیزترین اتفاق جهان بود. دیر دیده شدن. دیر مورد توجه قرار گرفتن. حالا دیگه اسم تورو رو هیچ ستاره‌ای نمیذارم. اما با دیدن هر ستاره یاد تو میوفتم. و به این فکر میکنم که من یک ستاره ام تو آسمون شب‌های تو. به این که چقدر دور افتادم از ناز انگشتای تو، تا که
مقاله ی سکوت دیدن نوشتهٔ ماینور وایت با ترجمهٔ فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری رو  خوندم. نمیتونم بگم چقدر وایت رو دوست دارم.یعنی اندازه نداره.  وقتی میخونم سعی میکنم بهش فکر کنم و چیزهایی که میگه رو عمل کنم. حس میکنم به عکاسی  وبه عکاسهایی که دوسشون دارم نزدیک تر میشم. خوندنش برام یادآوری کرد که نباید سرسری و بی توجه عبور کنم و باید با تمرکز و سکوتی که برای خودم فراهم میارم عکسهارو ببینم یا عکاسی کنم. دلم میخواد طریق سکوت رو یادبگیرمو به خودم
چقدر اسباب کشی سخته . چقدر انتخاب میان اینکه کدام را بگذاری و کدام را ببری سخت تره . وقتی که حتی هیچ چیز معلوم نیست . وقتی که آینده مبهمه . وقتی که حتی نمی دونی باید چه کار کنی . وقتی که حتی نمی دونی از کجا داری میری و به کجا داری میایی و چه می کنی . سردرد وحشتناکی که از امروز صبح عارض شده هم پوستمان را کنده . 
وقتی که واقعا هیچی برام مهم نیست چرا باید برام مهم باشه؟ فکر میکردم الان باید گریه کنم یا عصبانی باشم یا هرچی . ولی نیستم . هیچ احساسی ندارم . ب
حالم خوبه. دیشب سر یه موضوعی قاطی کردم :( و به خاطرش هنوز ناراحتم تا نصف شب گریه میکردم تا بالاخره خوابم برد.اینم یجورشه دیگه شانس منه. اما من یه راه نجات دارم. تنها یه راه نجات. باید سخت کار کنم تا از این وضعیت بیام بیرون. فقط به این امید زندگی میکنم تا بتونم از پسش بر بیام. من باید خودم زندگیمو تغییر بدم چون هیچکسو ندارم که به فکرم باشه. این شرایط مزخرف تنها راه نجات ازش کارکردنو کار کردنو کار کردنه. من فقط همه ی امیدم به همینه. هیچ راه نجات دیگه
یه اقای محترم ایرانی هست،
که همین جا زندگی میکنه
زن و بچه ها داره
ادم خیلی دوست داشتنی سالم و خوبی به نظر میرسه
 
فقط من نمیفهمم چرا دوست نداره من با خانمش اشنا بشم!
 
به نظرم توی رابطه سالم و رابطه ای که ادمها به هم اعتماد دارن مرد تقریبا همه جهان رو به خانمش معرفی میکنه چون خانمش هم جزوی از وجودشه.
برام فقط عجیبه.
 
اختلاف سنی من و خودش و خانمش فکر کنم خیلی کم باشه. 
یعنی چند سال که هیچی نیست.
 
در کل برام عجیبه.
 
یعنی چطور ممکنه خانم یه همچین مر
یه بار دیگه پشیمون از اینکه فکرامو جلوی یه نفر دیگه گذاشتم. روا نیست هر جا مهسا جان. روا نیست! :)
البته از طرفی، چرا اینقدر سخت گذشته در ذهن؟
آخه می گه تو از اولش می دونستی که اینجا اینجوریه.
- خب که چی؟ این یه جواب همدلانه نیست(یه وقتی شایدم باشه، ولی اینجا نبود).
در واقع از این می ترسم که برام نتایج بدی داشته باشه این گفتن ها. وگرنه حالا چه همدلانه باشه و چه نباشه، اونقدری ناراحت کننده نیست.
یه مسیله دیگه هم جمعه. وقتی یه گروه آدم باشه، خب مسیلهی گ
آره دیگه.آدم بَدِ داره میره (: 
این حذف بنا بر دلایلی که از روز اول با من و آرنور همراه بوده هست.نه صرفا هیچ اتفاق اخیری.اگه بخوام دلیل حذف وبلاگ آرنور رو بنویسم؛  هم طولانی میشه و هم جریان ساز.فقط می تونم بگم که مایل نبودم حذف کنم و دوست داشتم بیشتر می نوشتم.اما انقدر معرفت دارم که خدافظی کنم و فرصت خدافظی بدم. از اون مهم تر ، من هرچند کم اما یک عده مخاطب و دوست از اینجا دارم که مدتی خوب و بد من رو تحمل کردند.پس اول از همه قدر دانم. این هم یک دورهمی
چند روزی میشه که با مح آشنا شدم یه بچه‌ی ۲۱ ساله و البته از این تریپای غمگین و پیرطور. اولش با موسیقی شروع شد. اون برام موسیقی میفرستاد شبا و گوش میدادیم. یه روز بهش گفتم موسیقی برام خسته کننده‌ست، کمی ناراحت شد، شبش خوابیدم و نصف شب که بیدار شدم دیدم نوشته موسیقی که تعطیل ولی خب همینجوری شب‌بخیر خالی، دلم خوش شد به حرفش و ازش خوشم اومد تا اون روزا فکر می‌کردم دوروبره ۲۵ سالش باشه، یه شب پی‌ام‌اس فشار اورد و گفتم می‌خوام باهام حرف بزنی بعد
یه زن نمی‌تونه 
دوستت داشته باشه
بعد دوستت نداشته باشه
بعد دوباره دوستت داشته باشه!
یه زن فقط می‌تونه
 دوستت داشته باشه
دوستت داشته باشه
 دوستت داشته باشه
و بعد دیگه
هیچ‌وقت دوستت نداشته باشه!

خداحافظ گری کوپر 
 رومن گری 
+در مورد من که درسته . 
وقتی چیزی تموم میشه دیگه هرگز شروع نمیشه .
دلیلش هم خیلی ساده است . 
من راههای زیادی را برای حفظ کسانی که دوست شون دارم امتحان میکنم . به زعم خودم چیزی کم نمیذارم .
اما گاهی طرف مقابل تمام راهها را مس
به مها گفتم میترسم کنکورای سال پیش رو پیرینت بگیرم ببینم هیچی بلد نیستم. :( گفت اتفاقا باید پیرینت بگیری ببینی بلد نیستی چجوری باید بخونی. احساس میکنم دیر شده اما این فقط یه حس مزخرفه. ولی واقعا حس میکنم بلد نیستم یعنی کلی میدونم جریان چیه ها ولی جزیی نه. شاید باید کتابامو چند بار چند بار بخونم. به هر حال نمیدونم ولی میرم فعلا مال ۹۸ رو پیرینت میگیرم پنج ماه بیشتر وقت ندارم بعد تا ساعت نه میخوابم. اخه دختر جان نمیبینی هیچی نمیدونی بلد نیستی بعد
بعد از هر اتفاقی که برام پیش میاد...که دلیل بیشتر اون اتفاق ها تنبلی و دست روی دست گذاشته...
من یاد میگیرم که باید عوض شم...
اما هیچ وقت اون مرحله آخر یعنی عوض شدن پیش نیومده... 
نمیدونم دقیقا چه طور باید عوض شم... 
تنها چیزی که میدونم اینه که این تنها راه حله موجوده... 
آدم باید فقط خودشو بسپره به کار. و بیخیال همه چی بشه. انگار که از دنیا جدا بشه. انگار که تو دنیا فقط خودش باشه. تنها. تنهای تنها. برای چیزی که میخوام هنوز باید خودمو تعییر بدم. هنوز خیلی بدم.باید کاریو کنم که انجام ندادم تا حالا. خودمو از همه چیز جدا کنم. هنوز به اون حد از معرفت نرسیدم :دی ولی از امروز تصمیمم این شده انجامش بدم. نمیشه همه چیزو با هم داشت. واقعا باید دل بکنم از یسری چیزا که اگه نشه یا بهانه بیارم خب باختم. نمیترسم از باختن که اگه اتف
قید دوستی هایی که حالت رو بد میکنن رو باید بزنی..
جمله ی زیبا و سنگینیه.
از دوستی با ف لذت میبردم،اما تحمل ف۲ برام سخته.رابطه ی ما سه نفره شکل گرفته!و انگار سه نفره معنا پیدا میکنه!اعتقادات،رفتار و عقایدش اصلا اونی نیست که با من مچ بشه!
با اینکه برام سخته،اما،قیدش رو زدم!قید هر دوشون رو با هم.
پ.ن:سخته برام.
وقتی برسی به اونجاییکه
هیچی دلت نخاد
جز سکوت نیمه های شب;
اونوقته که شاید یه کم شبت قدر پیداکنه
نیمه شبت علی وار میشه
دنبال روضه خون و مداح نیستی که وصلت کنن
خودت ودلت یه گوشه
با درو دیوار وسکوتِ خونه
دارید خودتونو به آتیش میکشید...
آدم چقد خوبه خودجوش باشه
به سمت خدایی که از درونش می جوشه....
چقد دلم میخاد خودم بجوشم
انقد که سربرم سربرم 
یجایی تهِ این جوشیدن که دیگه ناخالصی هام ازبین میره
بگیری منو تو بغلت و بگی
کجا بودی بنده ی بی معرفتِ من؟!
دید
شابد دوست: زهرا ی قسمتی از کتاب شازده کوچولو هست که میگه : بدتر از اونی که بیای و کسی متوجه نشه ، اینه که بری و کسی متوجه نشه! ... البته ما متوجه شدیم که تو رفتی...
زهرا: ......
شاید دوست: خب زهرا من ی رب دیگه جمع میکنم میرم.
زهرا: باشه.
شاید دوست: دست بده!
شاید دوست: بوسم کن!
زهرا: بوسم نمیاد!:-\ 
شاید دوست: دیگه باهات حرف نمیزنم!
زهرا :خب نزن! 
شاید دوست: زهرا؟!o__0
زهرا: فک‌‌کردی برام مهمه؟!
......
خدایا! فکر‌میکنن اینکه با من حرف بزنن یا نزنن برای من مهم ه!:-\ 
...
آفتابگردون هارو توی گلدون روی میز مرتب کردم و خودم رو پرت کردم رو کاناپه بغض داشت خفم میکرد و من قلبم شکسته بود تا دیروز تقلای بیهوده ای داشتم تا همه چیز رو درجای درست خودش قرار بدم و تلاش میکردم تا جایگاه خودم رو پیدا کنم ولی از همون دیروز دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می افته دیگه برام مهم نیست دیگه برام مهم نیست دیگه برام مهم نیست 
و فقط امیدوارم دیگه فردایی درکار نباشه تا بلند شم .
واو واو واو
 
امروز یه اتفاق خنگولی خوب برای من افتاد راستی :)))
 
این اتفاق خنگولی قبلنا با ادم دیگه ای افتاده بود ولی این اتفاق خنگولی ازون اتفاقات نیست و همه چیز مسلم و جدیه.
 
مغروری و من فدای اون غرورت
 
آبی ترین آبی عشق رنگ احساس منه
 
اوه اوه اوههههههههههههههههههههههههههههه
 
(همزمان با نوشتن این دارم میرقصم میدونم باور نمکنین)
 
شب تو شب منه
شب شب عاشق شدنه :))))))))
 
 
به خودم میگم رو چه حسابی من صرف این که به این دنیا اومدم باید تصور کنم از نظر علمی تو بدنی باهوش، تاثیرگذار و استثنایی قرار گرفتم؟ چه لزومی داره حضورم در این دنیا حتما در چنین موقعیتی اتفاق افتاده باشه؟ میفهمید؟ چه لزومی داره فکر کنم حالا که هستم لابد اتفاق خاصیه برای دنیا و باید کار مهمی انجام بدم؟
اول سلآم، خیلی وقته که مینویسم، از دفترخاطراتی که روز تولد دخترداییم برام خریدن تا دفترچه سبزی که اولین خرید خودم برا خودم بود تا دنیای چنل نویسی و تا نت نویسی توو گوشیم و الآن اینجا.. دیگه اینجا نوشتن برام هیجان انگیز نیست، تایپ کردن لذت بخش نیست حتی، ولی خوندنتون و نوشتن خودم این حوالی گاهی میتونه قشنگ باشه =)
اولین نفر خودم به خودم خوشومد میگم پس =)))
اولین رفیق واقعی و مجازی من، اینجا، دختری از جنس باد
و شاید حالاحالالا اینجا تنهاترین بمون
بعضی وقت‌ها که می‌خواستم تولدشون رو به آدم‌ها تبریک بگم، می‌نوشتم امیدوارم امسال نقطه عطف باشه توی زندگیت. نود و هشت و در واقع بیست و سه سالگی من هم همین‌طور بود. مستقل شدم، دوست داشته شدم، خیلی زیاد دوست داشتم، هزار تا چیز مختلف یاد گرفتم؛ هزاار تا اولین تجربه کردم که حتی به ذهنم هم نمی‌رسیدن که یک روزی می‌تونن برای من اتفاق بیفتن. من از نود و هشت لبخند قشنگ خودم توی اسفند رو یادم می‌مونه، اولین باری که تنهایی رفتم مسافرت رو یادم می‌مو
بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا چیه؟برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیا باشهبرای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بی‌رحم‌ترین اتفاق دنیاستبرای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیلبرای آدمی که از گذشته‌ش پشیمونه؛ حسرتبرای بچه‌ها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمینبرای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماریبرای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار
و
.
.
.
.
.اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بی‌رحم‌تری
انقدر امسالو بد شروع کردم ک اصلا دوسش ندارم
اون از شرایط افتضاحی ک با مهدی برام پیش اومده و هرلحظه منتظرم همه چیزو تموم کنیم.... تا دم سال تحویل بیدار بودم ولی قبلش خوابیدم. چون برام بی معنی ترین کار دنیا بود انتظار برای تحویل سال
دیشب تا صبح خوابم نبرد.... ساعت ۴ونیم ک بزور پلکام تازه سنگین شده بود با صدای جاروی رفتگر بشدت از خواب پریدم
امروز هم ک مثلا ۱ فروردین باشه حالم داغون بود.حرفای بقیه آزاردهنده.استرس دادنای مامان نابود کننده...
و بعدم را
رار نیست چیزی درست بشه ، قرار نیست حبیب کاف و یا دکتر رفسنجن کاری کنه و یا خودم کاری کنم فقط قراره از این ویزای که خدا بهم داده با هدف های که دارم پول بیارم و بجنگ درد برم و توی این جنگ شکست ش بدم و لذت ببرم همین و کم کنم حبیب کاف هم به هدف هاش برسه چون شاید اون هم دردهای رو همراه ش داشته باشه که من نمیدونم . بهرحال همه چیز با درد همراه دردی که قصد داره هر شادی و لذتی رو بر من زهر مار کنه و منی که تصمیمم گرفتم از این به بعد نذارم این اتفاق بیفته .
حس عجیبیه... با این که حدس میزنم چیزی که گفتی حقیقت نداشته باشه نمی تونم خودمو درک کنم که چرا باید انقدر ذهنمو درگیر کنی؟ با این که میشناسمت و حدس میزنم که اینم یکی دیگه از اون شوخی هاس که هممون رو سر کار گذاشتی و شب یه ویس می فرستی و بلندبلند تو گروه می خندی اما دنیامو به هم ریختی. دلشوره ام برام قابل درک نیست! نباید اینجوری باشم!
راستش اونقدری هم تو رو میشناسم که بدونم هیچی ازت بعید نیست! شاید هم حقیقت داشته باشه! خب... اگه به منطقم رجوع کنم... اگه
یه جاهایی انقدر کم میارم که دلم میخواد بگم "باشه! تو بردی. تسلیم! " ولی نه. من دیگه بیشتر از این ظرفیت شکستن ندارم. این روزا بیشتر گارد میگیرم به کسی که بخواد دلش برام بسوزه یا نگرانم باشه. خستم از خیلی چیزا.  اما اینبار خستگیه رو وسیله ش کردم که بتونم خودمو بکشم بیرون ازین قضایا. اینبار جای جا زدن اونقدر زمین میخورم تا بالاخره یه جایی از مسیر بتونم جلوتر از بقیه هم مسیرا، یکم با خیال راحت نفس بگیرم برا چاله های بعدی. من خوب یاد گرفتم که این مسیر د

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Morning star